۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

امید


يكي بود يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد: شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودي مي ميرم...“ سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.شمع دوم گفت: ”من ايمان هستم . براي بيشتر آدم ها ديگردر زندگي ضروري نيستم، پس دليلي وجود ندارد که روشن بمانم...“ سپس با وزش نسيم ملايمي، ايمان نيز خاموش گشت. شمع سوم با ناراحتي گفت: ”من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند. آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند...“ طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد. ناگهان... کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد. ”چرا شما خاموش شده ايد، شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد . “ سپس شروع به گريه کرد . آنگاه شمع چهارم گفت: ”نگران نباش تا زماني که من وجود دارم، ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم. مـن امـــيد هستم !“ با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد ، كودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد . نور اميد هرگزاز زندگيتان خاموش مباد

۳ نظر:

  1. سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار زیبایی داری

    پاسخحذف
  2. سلام فرهاد جان
    مطلب خیلی زیبایی رو تو این پستت داشتی حیفم اومد که نظرمو نگم
    خیلی وقت که نمیتونم به وبلاگم و دوستام و از جمله شما سر بزنم از این بابت معذرت میخوام لینکتم کردم اگه دوست داشتی تو هم منو با اسم ( بهانه زندگي ) لینکم کن
    بازم میام مزاحم میشم موفق باشی

    پاسخحذف
  3. سلام
    وبلاگ قشنگی داری منم یه وبلاگ دارم موضوعش اقتصادیه یه سر بزن نظرت رو هم برام بذار اگرم دوست داشتی منو با اسم همه چیز درمورد اقتصاد لینک کن منم تورو لینک میکنم فقط بگو با چه اسمی؟
    [لبخند]

    پاسخحذف