۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

رویا

در رويا ديدم که با خدا حرف ميزنم او از من پرسيد :آيا مايلي از من چيزي بپرسي؟گفتم ....اگر وقت داشته باشيد....لبخندي زد و گفت: زمان براي من تا بي نهايت ادامه دارد چه پرسشي در ذهن تو براي من هست؟ پرسيدم: چه چيزي در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده مي کند؟ پاسخ داد: آدم ها از بچه بودن خسته مي شوند ...عجله دارند بزرگ شوند و سپس......آرزو دارند دوباره به دوران کودکي باز گردند سلامتي خود را در راه کسب ثروت از دست مي دهندو سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتي دوباره از صرف مي کنند....چنان با هيجان به آينده فکر مي کنند.که از حال غافل مي شوند به طوري که نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده آن ها طوري زندگي مي کنند.،انگار هيچ وقت نمي ميرند و جوري مي ميرند ....انگار هيچ وقت زنده نبودند ما براي لحظاتي سکوت کرديم سپس من پرسيدم:مانند يک پدر کدام درس زندگي را مايل هستي که فرزندانت بياموزند؟ پاسخ داد:ياد بگيرند که نميتوانند ديگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند ولي مي توانند طوري رفتار کنند که مورد عشق و علاقه ديگران باشند ياد بگيرند که خود را با ديگران مقايسه نکنند ياد بگيرند ...ديگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگي ياد بگيرند تنها چند ثانيه طول مي کشد تا زخمي در قلب کسي که دوستش داريد ايجاد کنيد ولي سال ها طول مي کشد تا آن جراحت را التيام بخشيد ياد بگيرند يک انسان ثروتمند کسي نيست که دارايي زيادي داردبلکه کسي هست که کمترين نيازوخواسته را داردياد بگيرند کساني هستند که آن ها را از صميم قلب دوست دارندولي نميدانند چگونه احساس خود را بروز دهندياد بگيرند وبدانند .. دونفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند ولي برداشت آن ها متفاوت باشد ياد بگيرند کافي نيست که تنها ديگران را ببخشند بلکه انسان ها بايد قادر به بخشش و عفو خود نيز باشند سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم: آيا چيز ديگري هم وجود دارد که مايل باشي فرزندانت بدانند؟ خداوند لبخندي زد و پاسخ داد: فقط اين که بدانند من اين جا و با آن ها هستم.....براي هميشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر